خدا هست... آرام باشیم!
حکم حرمت شراب آمده بود ولی جوانی بالای سرش
خمره شراب گرفته بود و میآمد به پیامبر برخورد کرد
حضرت فرمود: به به ، چه جوانی! داری برای کار می روی
جوان گفت: خدایا آبرویم را نبری
رسول خدا فرمود: چه داری؟
جوان گفت: عسل
پیامبر گفت: ببینم عسلت را؟!
این مرد ، هیچی نداشت جز خدا ....
گفت : خدا، دوست ندارم پیش پیامبر ضایع بشم!
پیامبر در خمره را باز کرد .... پر از عسل بود
جوان افتاد زمین و پیوسته می گفت: خدایا ممنون خدایا شکرت.
"به نقل از استاد پناهیان"