بشـــکفد بار دگر لالــــهی رنگیـــــــن مــــــراد
غنچهی ســـرخ فرو بستهی دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به ســـر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
خـــــــویـــــــــــش را مـــیدیـــــــــــدم
آنچه پنهان بود از آینهها میدیدم
میشدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیــــــــــــروزی و امید شدن
شاد بـــــــــودن هنر است
که چو یک شکلک بیجان شب و روز
بیخـــبر از همـــــــــــه خنـــــدان باشیم
بیغمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
شـــــــــــــاد بودن هــــــنر است
گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحـــنهی یکتای هنــــــــرمندی ماست
هر کسی نغمهی خود خواند و از صحنه رود
صـــــــــــــحنه پیــــــوســــته به جاست
خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
ژاله اصفهانی
عشق بورز به آن ها که دلت را شکستند
دعا کن برای آنان که نفرینت کردند
درخت باش به رغم تبرها
بهار شو و بخند
که خدا هنوز آن بالا با ماست
که نه تو گناهکاری نه او!
آنگاه که مهر می ورزی؛مهربانیت تو را زیباترین معصوم دنیا می کند
پس خود را گناهکار مبین !
من عیسی نامی را می شناسم که ده بیمار را در یک روز شفا داد
و تنها یکی سپاسش گفت !
من خدایی می شناسم که ابر رحمتش به زمین و زمان باریده
یکی سپاسش می گوید و هزاران نفر کفر !
پس مپندار بهتر از آنچه عیسی و خدایش را سپاس گفتند از تو
برای مهربانیت قدردانی می کنند !
پس از ناسپاسی هایشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان بکوش
که این روح توست که با مهربانی آرام می گیرد !
خوبی دلیل جاودانگی تو خواهد شد ؛
پس به راهت ادامه بده