بیچاره پاییز
دستش نمک ندارد…

این همه باران به آدم ها میبخشد اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنند.
خودمانیم …تقصیر خودش است
بلد نیست مثل بهارخودگیر باشد تا شب عیدی زیرلفظی بگیردوبا هزارنازو کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد …
سیاست تابستان هم ندارد که در ظاهر با آدمها گرم و صمیمی باشد ولی از پشت خنجری سوزناک بزند.
بیچاره...
بخت و اقبال زمستان هم نصیبش نشده که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد .
او پاییز است رو راست و بخشنده ،ساده دل...
فکر میکند اگر تمام داشته هایش را زیر پای آدمها بریزدروزی جایی…لحظه ای… از خوبیهایش یاد میکنند.
خبر ندارد آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبتش نمیگذارند... عادت ادمها همین است ...

یکی به این پاییز بگوید آدمها یادشان میرود که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای …
دست در دست معشوقه ای دیگر پا بر روی برگهایت میگذارند و میگذرند تنها یادگاری که برایت میماند… “صدای خش خش برگهای تو بعد از رفتن آنهاست”….!